تایتل قالب

اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.

کارگروه کودک

گروه جهادی بنت الهدی

۶ مطلب با موضوع «خاطرات جهادی» ثبت شده است
دوستتان دارم آقا...

بسم الله الرحمن الرحیم

روزهایی که سؤال داشتم زودتر می‌رفتم جلو در تا خانم (استاد اخلاقمان) که پله‌های کلاس را طی می‌کنند، سوالم را بپرسم و جواب بگیرم. اولین باری که معنی رابطه‌ای از جنس نور را فهمیدم

زمانی بود که خانم مدتی بود بحث ایمان را مطرح کرده بودند و توضیح داده بودند که ایمان رشته‌ای نورانی است از مؤمن تا خدا، که بین مؤمنین و ائمه و نهایت با واسطه رسول خدا صلوات الله این رشته به خدا می‌رسد. البته ضعیف و قوی دارد.

یک روز طبق معمول ایستاده بودم. خانم هم رسیده بودند و در ماشین در حال تلاوت قرآن بوند که وقت کلاس برسد و وارد شوند. من این پا و آن پا می‌کردم که بپرسم، نپرسم که خانم آمدند سمت من و جواب سؤال را گفتند و رفتند. و من میخ کوب شده بودم. خاطرات کلاس اخلاق خانم یک‌یا چند جلد کتاب می‌تواند بشود.

دوره ما تمام شد. اول حدود یک سالی معاد بود و بعد حدود پنج سالی اخلاق. در مراسمات مناسبتی باز خانم و جمع دانش آموختگان را زیارت می‌کردیم تا هیاهوی کرونا. البته خانم هم تاکید داشتند کسانی که دوره را یک بار کامل شرکت کردند بروند عمل کنند و حضور و شنیدن مجدد مطالب موجب قساوت می‌شود. خلاصه خیلی گذشته و دلم برایشان تنگ شده. گاهی شب‌ها یک دل سیر گریه می‌کنم بعد با خوش خیالی میگویم شاید خانم هم دارند ما را دعا می‌کنند بعد خجالت زده از حال خودم می‌روم نجف باز می‌بینم دلتنگی امان نمی‌دهد می‌روم سلامی هم بین الحرمین کربلا و مدینه می‌دهم. بعد می‌بینم نه این حس رقیق باید از سمتی مثل امام حی، امام جان باشد. چطور ممکن است دلتنگی برای یک استاد اینطور باشد...بعد باز به خودم می‌گویم خجالت بکش امروز کم یاد آقایت کردی آمدند از پایین‌ترین سطح، تو را از دغدغه‌ها جدا کنند برای یک سلام.

راوی: زهره شوکتی



یاد ایام در کنار مغز متفکر جلسه!

بسم الله الرحمن الرحیم

دیدار دوباره‌مان یعنی تجدید خاطرات اردوهای مشترک جهادی. جلسه ی این بار، به جای بررسی  ابعاد مختلف برگزاری یک اردو، قرار بود در باره ی خلاهای کارجهادی باشد.
حضور محمدحسینِ کوچک، جان تازه ای میداد به دورهمیِ دوستانه مان.
مادر جوان محمد حسین و بانوی دیگری میهمان اتاقِ بنت الهدی شده بودند؛ هر دو از دانشجویان دانشگاه شهید بهشتی(ره)  و نماینده ی ادوار بسیج دانشجویی.
آن دو فقط دانشجوی این دانشگاه نبودند، سعی داشتند مشی این شهید را هم دنبال کنند. به حکم مؤذن بودنشان در جامعه، آرام و قرار نداشتند و سرشار بودند از دغدغه که «دانشجو موذن جامعه است، اگر خواب بماند نماز امت قضا میشود.»
از روز های تجرد تا حالا که یکی کدبانوی خانه ای شده بود و دیگری مادرِ مهمان کوچک ما، مشغول انجام وظیفۀ بیدارباشی جامعه بودند و البته هستند.

مثل همیشه اولِ کار، دلمان را با آیه های خدا، جلا دادیم.  تشنگی کاممان را با شربت آبلیموی خنک خانگی فرونشاندیم و صحبت هایمان را آغاز کردیم.

آقا کوچولوی حاضر در جمع هم ابتدا ساکت نشسته بود و گوش میداد. کمی که گذشت حوصله اش سر رفت. سینه خیز از سویی به سوی دیگر می رفت و گاهی حرف هایمان را تایید میکرد و گاهی رد!
شده بود مغز متفکر جلسه!

هر دو عزیز همراه، کوله باری از تجربه با خود آورده بودند برای ما که دغدغه ی رشد و حرکت سایر گروه های جهادی را داریم؛ از سفرهای مختلفشان که در آن ها به عنوان «نیروی فرهنگی» حضور داشتند.

دوست خوبمان، قبل از جلسه، با جهادگران دیگری که بعنوان مربی کودک و نوجوان در مناطق حاشیه ی شهر و روستا حضور پیدا کرده بودند، صحبت کرده بود و قرار بود به عنوان نماینده ی آنها نکاتی را در جمع عنوان کند که راهگشای سامان دادن به فعالیت های تربیتی در اردوهای جهادی باشد.

و ما تمام مدت گفتگوهایمان، به این فکر میکردیم که رسالت بنت الهدی را در این میان چگونه تعریف کنیم و چگونه نقشه ی راه بچینیم تا به قدر توان بانوان مربی ِجهادگرِ، بارهایی را از دوش دغدغه های فرهنگی مکتبمان برداریم.
توانی که امید دازیم فضل خدا، بر آن بیفزاید؛ روز افزون.
حدود صد و بیست دقیقه، جلسه و گپ و گفت صمیمی...
لحظاتی جدی، لحظاتی خنده، گاه خنده های شیرین از سر تجدید خاطرات و گاه، خنده هایی تلخ از جنس غم انگیز تر از گریه به حال اموری که باید به دست ما و شاید بزرگتر از ما، اصلاح شوند.

امید پاشیدیم به روی هم. عزم کردیم برای ساختن روزهایی روشن تر. حرکتش از ما و برکتش از خدایی که میبیند، درک می کند و همیشه یاری می رساند.

مهمان هایمان را بعد از عکس یادگاری، بدرقه کردیم. برای محمد حسینِ کوچولو، دست تکان دادیم  و لبخندش را در خاطرمان، نقاشی کشیدیم.

صد و بیست دقیقه گفتگوی سازنده، ثبت شد در احوال اتاقِ به رنگِ زندگیِ بنت الهدی.
گفتگوی بانوانی که تلاش می کنند در راه سربازیِ حجت خدا؛ یکی در لباس طلبه و دیگری در لباس دانشجو.



ادارۀ تشکیلات زنانه

بسم الله الرحمن الرحیم

برای اعضای تشکیلات ات مادری نکن
این را گفت و من از آن روز درگیر این تذکرم.

امروز به این نتیجه رسیدم که اگر بنت الهدی رو به رشد بوده ،با داشتن فهم‌ زنانگی شرایط مادری و همسری و دختری نسبت به همه اعضا بوده. نوعی مادری کردن...پرورش دادن...رشد برای خودم  در کنار رشد گروه.
وقتی از چهره یکی شان میفهمم کاری را که سپردم یا خودش انتخاب کرده و حالا دوستش ندارد و در آن احساس تکلیف و مفید بودن  نمیکند ، بدون اینکه بگوید میروم سراغش، سر حرف را باز میکنم تا راهی بیابیم یا بسازیم خوشحال ترینم، چون نمیخواهم فرد فدای تشکیلات شود و مانع رشد اش شوم. وقتی یکی مان بیمار است و دیگری بدون اینکه خبر داشته باشد پیام میدهد که خوبید؟ و من درد دلم باز میشود و سر دردم فراموش که خدایا چقدر دلهای ما چند نفر را به هم نزدیک کردی...
وقتی یک جایی برای تقدیر و تشکر بهمان بسته ای می‌دهد و با هم در گوشه ای از اسکان از دل یک  بسته چند تا در می‌آوریم تا از تبرکی های امام رئوف همه توشه ای داشته باشیم حتی اگر گل های خشک روی ضریح باشد....
وقتی پای نوشتن کار تدوین طرحی که آخرش هم قبول اش نکردند تا نزدیک صبح به هم مدام  پیامک دادیم که حتی اگر نمی‌توانیم کمکی کنیم و تو غرب تهرانی و من شرق ،بیدارم کاری داشتی زنگ بزن....
وقتی انقدر یک دل شدیم که با علامت هایی شبیه ناشنوایان بین جمع حدود ۲۰۰ نفری کودکان در مدرسه ای در جنوبی ترین جای کرمان به هم میفهمانیم که روی کلمن آب را بپوشان که بچه ها تا کمر نروند توی کلمن آب سرد...
وقتی یکی شان فقط زنگ میزند تا غر غر های من  را از جلسات مکرر و بی فایده مسئولین بشنود...

وقتی ما زن هستیم....زنانه تشکیلات داری میکنیم
مادرانه.‌‌...
ان شاءالله که در صراط باشیم و انتهای  مسیر  ختم به شهادت

راوی: زهره شوکتی



ماساژور حرفه‌ای

بسم الله الرحمن الرحیم

ایام انتخابات بود و فضای جامعه به شدت پر حرارت ...

هر جا و هر زمان که می توانستیم برای تبلیغ می رفتیم و با افراد شروع به گفت و گو می کردیم.

یک روز به امام زاده ای رفته بودم که گروهی از دختران جوان را دیدم. بعد از دور زدن در بازار، برای استراحت به آنجا آمده بودند.

 

یکی از آن ها سردرد داشت و من تا این را فهمیدم، نشستم کنارشان:«آخی عزیزم. سرت درد میکنه؟ من ماساژ سر بلدما. دوست داری ماساژت بدم؟»

 

چه کسی از یک ماساژ حرفه ای سر، استقبال نمی کند؟

خلاصه ماساژ همانا و یک گفتگوی حسابی با آن ها داشتن، همان.

 

البته ناگفته نماند که آن بنده خدا، سرش خوب شد و کلی تشکر کرد.

راوی: ر - ع



دعای نماز شب!

 بسم الله الرحمن الرحیم

اولین شبی بود که رفته بودیم خوابگاه دانشگاه شهید بهشتی(ره) تا فردای همان شب، به منطقه اعزام داشته باشیم.

اگر ریا نباشد، من به همره دوستم قبل نماز صبح، برای خواندن نماز شب بیدار شدیم. همه خواب بودند و چراغ ها خاموش. مشغول نماز شدیم که یک دفعه حس کردم چیزی کنار سجاده تکان می‌خورد.
همینطور که جلوتر می‌آمد دیدم جانور است. سوسک؟ ای وای! سوسک بود!
از ترس و برای اینکه نمازم را نشکنم، چشم‌هایم را بستم و خداخدا میکردم که از طرف دیگری برود. چند ثانیه بعد چشمانم را باز کردم و دیدم از ما گذشت و در افق رختخواب ها محو شد ...

بیچاره دانشجوهایی که خواب بودند!

راوی: ر - ع






گروهی از بانوان طلبه و دانشجو، متخصص در امور تربیتی که دغدغۀ اصلیشان رشد و حرکت جامعه است.
«بنت الهدی» برای ما، مرکز دنیاست و خدمت در دولت عدل جهانی حضرت منتظَر (عج) را نشان داریم.
🌱🌿🌾
برای آشنایی بیشتر و ارتباط با ما، به پیوند
«ما که هستیم؟» و »تماس با ما»
مراجعه فرمایید.