تایتل قالب

اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.

کارگروه کودک

گروه جهادی بنت الهدی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات طلبگی جهادی» ثبت شده است
ادارۀ تشکیلات زنانه

بسم الله الرحمن الرحیم

برای اعضای تشکیلات ات مادری نکن
این را گفت و من از آن روز درگیر این تذکرم.

امروز به این نتیجه رسیدم که اگر بنت الهدی رو به رشد بوده ،با داشتن فهم‌ زنانگی شرایط مادری و همسری و دختری نسبت به همه اعضا بوده. نوعی مادری کردن...پرورش دادن...رشد برای خودم  در کنار رشد گروه.
وقتی از چهره یکی شان میفهمم کاری را که سپردم یا خودش انتخاب کرده و حالا دوستش ندارد و در آن احساس تکلیف و مفید بودن  نمیکند ، بدون اینکه بگوید میروم سراغش، سر حرف را باز میکنم تا راهی بیابیم یا بسازیم خوشحال ترینم، چون نمیخواهم فرد فدای تشکیلات شود و مانع رشد اش شوم. وقتی یکی مان بیمار است و دیگری بدون اینکه خبر داشته باشد پیام میدهد که خوبید؟ و من درد دلم باز میشود و سر دردم فراموش که خدایا چقدر دلهای ما چند نفر را به هم نزدیک کردی...
وقتی یک جایی برای تقدیر و تشکر بهمان بسته ای می‌دهد و با هم در گوشه ای از اسکان از دل یک  بسته چند تا در می‌آوریم تا از تبرکی های امام رئوف همه توشه ای داشته باشیم حتی اگر گل های خشک روی ضریح باشد....
وقتی پای نوشتن کار تدوین طرحی که آخرش هم قبول اش نکردند تا نزدیک صبح به هم مدام  پیامک دادیم که حتی اگر نمی‌توانیم کمکی کنیم و تو غرب تهرانی و من شرق ،بیدارم کاری داشتی زنگ بزن....
وقتی انقدر یک دل شدیم که با علامت هایی شبیه ناشنوایان بین جمع حدود ۲۰۰ نفری کودکان در مدرسه ای در جنوبی ترین جای کرمان به هم میفهمانیم که روی کلمن آب را بپوشان که بچه ها تا کمر نروند توی کلمن آب سرد...
وقتی یکی شان فقط زنگ میزند تا غر غر های من  را از جلسات مکرر و بی فایده مسئولین بشنود...

وقتی ما زن هستیم....زنانه تشکیلات داری میکنیم
مادرانه.‌‌...
ان شاءالله که در صراط باشیم و انتهای  مسیر  ختم به شهادت

راوی: زهره شوکتی



ماساژور حرفه‌ای

بسم الله الرحمن الرحیم

ایام انتخابات بود و فضای جامعه به شدت پر حرارت ...

هر جا و هر زمان که می توانستیم برای تبلیغ می رفتیم و با افراد شروع به گفت و گو می کردیم.

یک روز به امام زاده ای رفته بودم که گروهی از دختران جوان را دیدم. بعد از دور زدن در بازار، برای استراحت به آنجا آمده بودند.

 

یکی از آن ها سردرد داشت و من تا این را فهمیدم، نشستم کنارشان:«آخی عزیزم. سرت درد میکنه؟ من ماساژ سر بلدما. دوست داری ماساژت بدم؟»

 

چه کسی از یک ماساژ حرفه ای سر، استقبال نمی کند؟

خلاصه ماساژ همانا و یک گفتگوی حسابی با آن ها داشتن، همان.

 

البته ناگفته نماند که آن بنده خدا، سرش خوب شد و کلی تشکر کرد.

راوی: ر - ع



دعای نماز شب!

 بسم الله الرحمن الرحیم

اولین شبی بود که رفته بودیم خوابگاه دانشگاه شهید بهشتی(ره) تا فردای همان شب، به منطقه اعزام داشته باشیم.

اگر ریا نباشد، من به همره دوستم قبل نماز صبح، برای خواندن نماز شب بیدار شدیم. همه خواب بودند و چراغ ها خاموش. مشغول نماز شدیم که یک دفعه حس کردم چیزی کنار سجاده تکان می‌خورد.
همینطور که جلوتر می‌آمد دیدم جانور است. سوسک؟ ای وای! سوسک بود!
از ترس و برای اینکه نمازم را نشکنم، چشم‌هایم را بستم و خداخدا میکردم که از طرف دیگری برود. چند ثانیه بعد چشمانم را باز کردم و دیدم از ما گذشت و در افق رختخواب ها محو شد ...

بیچاره دانشجوهایی که خواب بودند!

راوی: ر - ع



بدون اما و اگر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

با جمعی از دانشجویان، برای تبلیغ به روستایی رفته بودیم. تمام مسئولان اعزام از من کوچکتر بودند و من، پیشکسوت آن‌ها محسوب می‌شدم!

 

یکی از روزها، با خانم‌ها و بچه‌های روستا قرار گذاشتیم که به کوه بالای امام زاده برویم.

 

فقط 5 دقیقه مانده بود به قله برسیم که یک دفعه بی سیم زدند: «برگردید!»

 

همه شروع کردند به اعتراض:

- فقط 5 دقیقه مونده.

- بیاید بریم بالا، کی میخواد بفهمه؟

و...

 

من اما، قانعشان کردم مه ولایتِ ما، ایجاب می‌کند که برگردیم.

 

با هزار اما و اگر برگشتیم، هر چند روزهای بعد دوباره قرار گذاشتیم. قله را فتح کردیم. خیلی هم خوش گذشت.

 

مهم این بود که یک درس فوق العاده کلیدی به اعضای گروهمان منتقل شد:

 

«ولایت پذیری، اما و اگر ندارد.»

 

 

راوی: ز - ش






گروهی از بانوان طلبه و دانشجو، متخصص در امور تربیتی که دغدغۀ اصلیشان رشد و حرکت جامعه است.
«بنت الهدی» برای ما، مرکز دنیاست و خدمت در دولت عدل جهانی حضرت منتظَر (عج) را نشان داریم.
🌱🌿🌾
برای آشنایی بیشتر و ارتباط با ما، به پیوند
«ما که هستیم؟» و »تماس با ما»
مراجعه فرمایید.